my amethyst
فن فیک: آمیتیست من☆
پارت ششم☆
٪٪٪٪٪٪٪٪٪٪٪٪٪٪٪٪٪٪٪٪٪٪٪٪
^ویو: میساکی^
ساعت ۱۱ شب...
داشتم کمکم میز شام رو جمع میکردم که برم بخوابم که صدای زنگ در اومد...
وقتی در رو باز کردم ایسومی جلوی در بود...
چشماش کمی خیس بود و معلوم بود گریه کرده...وقتی بهش گفتم بیاد تو...
کمی تردید داشت و هی به اون سر خیابون نگاه میکرد....
دستش رو کشیدم و به زور آوردمش داخل خونه. یکدفعه ایسومی اعصبانی شد و داد زد:
چیکار میکنی! ممکنه کاغذش پاره بشهه!
یکم ناراحت شدم اما به دل نگرفتم و خودم رفتم داخل که بعد ۲ دقیقه ایسومی هم اومد تو...درو بست و بعد سلام و معذرتخواهی بهم یه کارت نشون داد...فکر کنم منظورش از اینکه گفت کاغذش پاره میشه همین کارته بود...بهش نگاه کردم...یه شماره و یه اسم و فامیل پائین شماره بود...ازش پرسیدم که این چیه...و ایسومی....
/ویو: ایسومی/
کل ماجرای امشب رو برای میساکی تعریف کردم و اون مات و مبهوت بهم نگاه میکرد...
یه پس گردنی بهش زدم و وقتی ویندوزش بالا اومد ازم پرسید:
نکنه تو از اون پسره، ایزانا خوشت اومده؟؟
سرخ شدم و بعد کمی مکث جواب دادم:
شا_شاید یکم!
یکدفعه چشمای میساکی برق زد و شروع به بپر بپر توی خونه کرد...با لبخند بهش نگاه میکردم و با خودم گفتم: ای کاش همیشه زندگی هامون همینجوری قشنگ باشه:))
٪٪٪٪٪٪٪٪٪٪٪٪٪٪٪٪٪٪٪٪٪٪٪٪٪
اینم پارت شش:))
بخاطر حمایت کمتون...برای پارت بعد شرط میزارم😁
شرط پارت بعد: ۱۰ لایک و ۵ کامنت💖
خیلی کمه دیگه برسونید😉
پارت ششم☆
٪٪٪٪٪٪٪٪٪٪٪٪٪٪٪٪٪٪٪٪٪٪٪٪
^ویو: میساکی^
ساعت ۱۱ شب...
داشتم کمکم میز شام رو جمع میکردم که برم بخوابم که صدای زنگ در اومد...
وقتی در رو باز کردم ایسومی جلوی در بود...
چشماش کمی خیس بود و معلوم بود گریه کرده...وقتی بهش گفتم بیاد تو...
کمی تردید داشت و هی به اون سر خیابون نگاه میکرد....
دستش رو کشیدم و به زور آوردمش داخل خونه. یکدفعه ایسومی اعصبانی شد و داد زد:
چیکار میکنی! ممکنه کاغذش پاره بشهه!
یکم ناراحت شدم اما به دل نگرفتم و خودم رفتم داخل که بعد ۲ دقیقه ایسومی هم اومد تو...درو بست و بعد سلام و معذرتخواهی بهم یه کارت نشون داد...فکر کنم منظورش از اینکه گفت کاغذش پاره میشه همین کارته بود...بهش نگاه کردم...یه شماره و یه اسم و فامیل پائین شماره بود...ازش پرسیدم که این چیه...و ایسومی....
/ویو: ایسومی/
کل ماجرای امشب رو برای میساکی تعریف کردم و اون مات و مبهوت بهم نگاه میکرد...
یه پس گردنی بهش زدم و وقتی ویندوزش بالا اومد ازم پرسید:
نکنه تو از اون پسره، ایزانا خوشت اومده؟؟
سرخ شدم و بعد کمی مکث جواب دادم:
شا_شاید یکم!
یکدفعه چشمای میساکی برق زد و شروع به بپر بپر توی خونه کرد...با لبخند بهش نگاه میکردم و با خودم گفتم: ای کاش همیشه زندگی هامون همینجوری قشنگ باشه:))
٪٪٪٪٪٪٪٪٪٪٪٪٪٪٪٪٪٪٪٪٪٪٪٪٪
اینم پارت شش:))
بخاطر حمایت کمتون...برای پارت بعد شرط میزارم😁
شرط پارت بعد: ۱۰ لایک و ۵ کامنت💖
خیلی کمه دیگه برسونید😉
- ۱.۰k
- ۳۰ آذر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۱۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط